نا معلوم

ساخت وبلاگ
از آخر میگم تا جایی که حوصلم بکشه. یه ساعت پیش از خونه دایی اومدیم. جدیدا یه وسواسی پیدا کردم رو ماشینای پارکی که چراغشون روشنه. خیلی رو مخم میرن. معمولا با کسی هم که هستیم تا میزنه کنار میگم خب چراغو خاموش کن حالا! خودمم همیشه با یه حس گناهی همیشه خاموش میکنم که نکنه دیر شده باشه. نکنه تو چشم کسی افتاده باشه. خیلی بده دیگه، حس میکنم ماشینی که پارک شده نورش صد برابر بیشتر تو ماشینای روبرو میوفته! داشتم پیش خودم فکر میکردم که چرا اینجوری حساس شدم؟ چیزی دستگیرم نشد. فقط به ذهنم رسید یجور نفهمیه که من استادم و کاری هم ندارم ولی باعث اذیت و آزار تو میشم چون برام ذره‌ای اهمیت نداری یه همچین شرایطی داره! این فکرام از اینجا شروع شد که تو کوچه یکی همینجوری نورش افتاده بود تو چشام و واقعا رفته بود رو مخم. از کنارش که رد شدم دیدم اتفاقا راننده هم توش بود ولی خب، خر بود! یه لحظه به ذهنم رسید کاش یه پرژکتور خیلی قوی داشتم مینداختم رو صورتش تا بفهمه چه حرکت زشتی انجام میده، ولی خیلی سریع این فکر منو ارضا نکرد! و توی ذهنم تبدیل شد به اینکه دوست داشتم یه کوره میداشتم که نورشو اینجوری مینداختم رو صورت طرف که گوشت صورتش آب بشه و همینجوری زجر بکشه. این بیشتر راضیم میکرد!! و همین افکار وحشیانه و احمقانه منو ترسوند و باعث شد بشینم همینجوری تو مسیر بهش فکر کنم. - خیلی خوابم میاد... - یه چیز دیگه هم به ذهنم رسید و با همون فکر تا خونه دایی رفتم. نتیجه یه پست تلگرامی بود و خب، تجربه شخصیم. شاید تو پست بعدی اون متن تلگرامیه رو هم کپی کردم. ولی داشتم به این فکر میکردم که آخرین باری که کسی حالمو پرسیده، بخاطر خودم کی بوده؟ یه حالت چطوره؟ حالت خوبه؟ خوبی؟ یه سوال واقعی. خب یه وقتایی سوال میکنیم حالت خوب نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 61 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 19:31

تازه الان یادم نیست دقیق همینو گفتم یا نه. عیدتون یه سلامت؟ فک کنم چیز دیگه‌ای بود. در هر صورت. فرامرز الان اومد گزارشا رو آورد و خدافظی کرد که بره جلسه. بعد طبق معمول تو تعارف و این عبارات از پیش معلوم و تعارفات و اینا گند زدم و یه همچین چیزی گفتم. چون دیدم خیلی قضیه داره دارک میشه و اونم عجله داشت زود درو بستم و همینجوری به افق خیره شده بودم! چی گفتم!! حقیقتا چون قضیه مال همین الان الان نیست و یه ساعت پیش بوده، نمیتونم بیاد بیارم که چی گفتم! - مثلا اینکه با هر کسی شوخی هم بکنم، اینم از ویژگیای بارز و چرت و پرتمه. یه مرز خیلی باریکی بین بی‌ادبی و وقاحت و شوخی هست که معمولا ردش هم نمیکنم. ولی همون شوخی عجیب و چرت یه فضای باحالی میسازه که کلا دوستش دارم. مثلا کدوم اسکلی با کارشناس دیجیکالا تو چت شوخی میکنه؟ خب البته واقعا نفهمیدم چی گفت و جاش بود. یا مثلا تقریبا با هر مغازه‌داری که اون کارت لامصبو میدم دستش... نمیدونم. این قضیه دیجیکالا برا همین چند لحظه پیش بود و یهو یادم اومد که کلا همینجوری شفت و شل و ولم. مثلا یه نشریه دانشجویی داشتیم من جلسه معارفه بچه‌ها نبودم. بعد مثلا سردبیر بودم و باید مودب و موقر میبودم. خیلی خوشحال بودم که نبودم جلسه رو و تلفنی تو جلسه شرکت کردم و یه خوشامدگویی داشتم و خیلی خوب جم شد. بعد جلسه دوم شد، با خودم گفتم ببین، میری مث بچه آدم میشینی شوخی چرت و پرت نمیکنی، کارو تقسیم میکنین و فلان و بیسار. الان انگار که مثلا بیهوش شده باشم و به هوش اومده باشم، فقط از اون جلسه یه تیکه کوتاه خاطره دارم که در حالی که همه داشتن میخندیدن میگفتم ببخشید دیگه، خیلی دوست داشتم مثل پشت تلفن جدی و با پرستیژ باشم ولی متاسفانه نمیتونم انگار و کاش همینجوری فقط تلفنی کار نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 74 تاريخ : پنجشنبه 25 اسفند 1401 ساعت: 19:31

یه وقتایی یه چیزایی مینویسم که خودم خجالت میکشم. مو به تنم سیخ میشه! ینی چی سرزمان عجایب؟ مثلا سرزمین عجایب رو منظورت بود ولی چون تو مکان سفر نکردی و یه داستان درباره زمانه، اینجوری نوشتی؟ اسکل لوس بیمزه کریه!! - حالا منظورم این بود که... دیروز بود. صبح از خواب پا شدم و یه حال عجیب و خوبی داشتم. امیدوار. خل و چل. همه چی روشن و خوشرنگ بود. اصلا یه وضعی! و هنوز تو همون حالم. دلم برا این مدلی بودنم تنگ شده بود. من همیشه اینطوری بودم. الکی امیدوار. حتی تو تویتر توی بیوم نوشتم امیدوارترین آدم دنیا! ینی در این حد از امیدواری خودم حیرت زده ام.  ولی مدتها بود این حس امیدواری در من از بین رفته بود. و حقیقتا شرایط نسبت به مثلا ده روز قبل، یا شیش ماه قبل تغییری نکرده. نمیدونم... شاید ناامیدی رو تموم کردم، دوباره برگشتم از سر خط امیدواری. مثلا مث نوشتن با قلم که اول که میزنیش تو دوات خوب پررنگه، بعد هی کمرنگتر میشه و جیغ و داد میکنه، تا دیگه میرسه به ته ته کمرنگ نوشتن. بعد دوباره میکننش تو دوات. انگار تازه از تو دوات در اومده باشم، بعد یه مدت طولانی که با شاش مینوشتم و جیغ میزدم! اما داستان چیه. دقیق یادم نیست. ولی شب قبلش خواب دیدم یکیو دوست دارم و اون میدونه. یجورایی خجالت آوره ولی نامزد اینا کرده بودم. یه دلبری بود، تا صبح نگاهش میکردم و همینجوری میدونستم هست. همین خوشحال و امیدوارم کرد. شکلش یادم نیست، ولی یادمه که حتی یه کلمه هم صحبت نکردیم. اما خب، دوستش داشتم. انقدر خوب بود! الان دو روز گذشته و اصلا ریست شدم انگار. برگشتم به تنظیمات کارخانه. مثلا اگه آدما هر شب از این خوابا میدیدن، میشد فرداش بلند شن و سر هم کلاه بذارن؟ یا با هم دعوا کنن؟ واقعا بعید میدونم. پیرو همین حال خوب نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 70 تاريخ : شنبه 20 اسفند 1401 ساعت: 17:45

کلا وضعیت اینجوریه که تو این خراب شده یا دلهره و ترس و استرس و نا امیدی داری؛ یا مُردی! نیم ساعت پیش بود؛ داشتم به مرتضی میگفتم شهر بغلی رو دیروز حمله شیمیایی کردن، دیگه تو همین هفته نوبت مدارس ما هم میرسه. به یه روز هم نکشید، خبر آوردن! داستان اینجوریه که طرف خیلی قشنگ صبح بلند میشه صبحونه رو میخوره. میره به یسری مدرسه تو شهر حمله میکنه. بعد راه میوفته میره شهر بعدی. یسری حروم لقمه بی‌خاصیت هم تو تلوزیون نشون میده که آره، باد معده است. شوخی بچه ها با همه. مردم الکی میگن، اصلا همش دروغه. حالا این حرفا برا این مدته. تاریخ مصرفش که بگذره، میریم مرحله بعدی که کار ایسراعیله. تقصیر معترضینه. فلانی گفته بگیرین پدرشونو در بیارین و از این صحبتا. بعدش... بعدش دوتا سناریو محتمله: یا یه بدبخت بیچاره سارقی چیزی رو میگیرن نشونش میدن تو تلوزیون که میگه منو گول زده بودن دشمنا و از این ک*شرا. یا... یک در هزار طرف واقعی رو میگیرن و مجبورش میکنن همون حرفا رو بلغور کنه. - نمیدونم درباره این فیلم عنکبوت نوشته بودم یا نه. حتما نوشته بودم. من هم نسخه خارجیشو دیدم، هم داخلی. یعدم که خب یکم درباره سعید حنایی خوندم و اینا. طرف از روی تعصب، تو یه جامعه خر تر از خودش که خیلیاشون کارشو تایید میکردن، میزده طرفو میکشته به اسم خدا و پیغمبر. بنظرم در بهترین و مثبت‌ترین و عادی‌ترین و ساده ترین حالت ممکن، ته ته این قضایا آخر سر ختم میشه به یه سعید حنایی دیگه که بخاطر امام و انقلاب و آرمانها و فلان و بیسار و بیحجابی و هزار تا چیز دیگه این کارا رو میکنه. به این امید که دخترا قدر انقلاب(مون) رو بیشتر بدونن و بچسبن به حجابشون و اینا. الان خب واقعا دوره درس نخوندن دخترا و اینا گذشته، کسی اینو نمیخواد که. ولی هستن نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 69 تاريخ : شنبه 20 اسفند 1401 ساعت: 17:45

همین الان بصورت فورس... رییس داره به یکی میگه شنبه حقوق میدیم و تا آخر سال چنتا دیگه هم میریزیم. بازم خوبه یه تاریخ دقیق اعلام کردن. من که مجردم همون شنبه هم بدن برام کافیه دیگه :) ولی خب، مث همیشه ناراحتم برای اینهمه دیگه که یه خانواده کامل رو باید نون بدن! چیکار میکنن واقعا... -فشردگی تقریبا چیزیه که الان هستم، یعنی محصول فشردگی البته. مصدر نیستم :) دیشب عروسی رضا بود. با اینکه بنظرم خیلی نیازی به عروسی نبود بعد یه سال زندگی مشترک و اینا، و خب اونجوری هیجان خاصی برام نداشت، ولی کیف کردم. من با این هیکل و با این فیس و با این بی‌هنری پاشدم رفتم یه چرخی با داماد زدم اون وسط. اصلا از این کارا نمیکنم هیچوقت، یبس تر از این حرفام! نمیدونم... البته رضا خب خیلی فرق داره برام. بعدشم اینهمه چشم روشه، برمیرده صدا میکنه میگه بیا، نمیشه نرفت که. خیلی زشت میشه! اگه شیخم بودم عبا عمامه رو در میاوردم میرفتم یه چرخ میزدم با رفیقم، که بدونه تو خوشیش شریکم. ذوقشو دارم... ولی درستش این بود که صدا نکنه دیگه:) چه کاریه آخه مرد حسابی. من آخه؟! بعد میگه بپر! فیل هم مگه میپره؟ - چند روزی هست شروع کردم منابع نظام مهندسیو دارم میخونم و منتظر باقی منابعم که برسه. کلی علامت گذاری هم باید بکنم و اینا. یسری جزوه هم هست که اونارم باید بخونم. اگه قبول شم جفتشو خوب میشه، خوشحال میشم. این یه بخش از فشردگیه که داره بهم اعمال میشه. اون حس گناه همیشگی ناشی از استفاده از گوشی و اینا، با وجود این امتحان شدید تر هم شده. یه عالمه مطلب هست که باید بخونم و هی هرازگاهی میگم نمیشه ولی... نمیتونم... از اون طرف یسری کتاب اینا خریدم که باید زودتر برسن دستم. اولین بار تو عمرم شاهد این بودم که یه سایتی کد رهگیری پستی رو دست نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 70 تاريخ : شنبه 20 اسفند 1401 ساعت: 17:45

دیروز صبح که از خونه زدم بیرون که بیام سر کار، خیلی تعجب کردم که هوا بارونیه. خودم جدیدا حس و حال اینکه هواشناسی رو چک کنم ندارم، ولی معمولا بچه‌ها چکش میکنن و اگه خبری باشه خودبخود متوجه میشم. دیروز تقریبا هیچ کدوم از نرم افزارا درست حدش نزده بودن. حتی حین برف و بارون هم باز حسشون این بود که هوا آفتابیه! اتفاقا دیروز بخاطر برف زودتر هم تعطیل شدیم. ولی من با برف و بارون دیروز، بیشتر از همه قبلیا که حتی بیشتر و شاید قشنگ‌تر هم بودن، حال کردم. همین که یهو پاشی و ببینی زمین خیس شده، بدون داشتن خبر قبلی... همین که خبر نداری چی قراره بشه، همه چچیزو خیلی قشنگ‌تر میکنه. پریروز ناهار حاضری بود و دیگه چیزی نمونده بود که دیروز بیارم برای ناهار با خودم. تصمیم گرفتم عدس بیارم، همینجا عدسی درست کنم. رو بخاری برقی! صبح رسیدم، قبل اینکه صبحونه بخورم و قبل اینکه بدونم قراره زودتر تعطیل بشیم، عدسا رو با آب کتری شستم، و دیگه گذاشتم رو بخاری. سه چهار ساعته یا سیب زمینی و هویج و همش پخته بود و اصلا یهخ وضعیتی... زود تعطیل شدیم و همینجوری داغ داغ گذاشتم تو کیف و بردم خونه که هم دور هم بخوریم، هم بقیه هنرنماییم رو ببینن. روز خوبی شد در کل. تازه کلی کار هم پیش افتاد تو خونه. دیگه کار خاصی نداره کابینتا و مونده دوباره چیدن وسایل، قسمت سخت داستان! - سه تا نقشه پیشنهادیم رو برای طبقه بالا کشیدم. یکی دو روز کسی نگاهش نکرده بود. نمیدونم چند روز پیش بود بابا ساعت 5:50 دیقه صبح گفت اونا رو دیدمو همش خیلی خوب شده. چیکار داشتی باهام؟ داشتم میرفتم آماده شم، حوصلشم نداشتم. گفتم هیچی و رفتم. شب قبلش مامان اینا خونه عمه بودن. عمه گفته بود فلان همسایمون اومده بوده پیش من گفته داداشت فلان فامیلمون رو برا پسرش خوا نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 74 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 11:57

چند روز دیگه مامان میخواد بره کربلا، تنهایی. یعنی با عمو و زن عمو، ولی خب بدون ما یعنی تنها دیگه... نمیدونم. یجور حس نگرانی دارم. استرس. بخاطر اینکه نیستم که مراقبش باشم. و کس دیگه‌ای که موظف به این باشه نیست باهاش. دلشوره دارم. حس ناامنی میکنم. نمیدونم... هنوز خیلی به واقعیت داشتن این قضیه و چیزای دیگه‌ای که پیش میاره فکر نکردم و اونم بخاطر فرار از مشکلاتیه که نمیدونم چجوری باید حل بشن. اینکه داداش داره میره دانشگاه و اون مدت آبجی تنها توی خونه است و احتمالا بابا. یعنی اگه طبق معمول بخواد خونه باشه، هیچ وقت نیست. فقط شام و خواب! شاید منت سر بچه‌هاش بذاره ناهارم بیاد. اونوقت آبجی چی میخواد بخوره وقتی از مدرسه میاد خونه؟ وقتی تنهاست چیکار قراره بکنه، وقتی کسی پیشش نیست که حواسش بهش باشه. اگه چیزی نیاز داشت... اگه کاری داشت... در هر صورت این اتفاقیه که هر دوشون بهش نیاز دارن. ولی... دلشوره دارم. از فکر کردن بهش میترسم. سعی میکنم بهش بی‌توجه باشم تا وقتی که پیش بیاد و بخوره تو صورتم. اون موقع شاید... نه، شاید نه؛ حتما دردش کمتره. فکر کردن به مشکلات، دردشونو بیشتر میکنه. دیدن دستی که داره میاد بخوره تو گوشِت خیلی دردش بیشتره از یه چک ناگهانی. حالا... - یسری وبلاگا که پستای این مدلی میذارن دیدم، اول هر پاراگراف مثلاً یه +ای @ ای #ای چیزی میذارن. اونم یه مدلشه حالا. منم یه خط تیره فاصله میندازم. فرقی نداره که. حالا اون شاید جم و جورتر و سریعتر بشه! بگذریم - فک کنم حدود ساعت 2 بود که نوشتن این پستو شروع کردم. خیلی هم فکر دارم که چی بنویسم و چجوری بنویسم. اگه بتونم البته... امروز تا این لحظه دوتا کار کردم. فیلم the best offer 2013 رو دیدم و کتاب تهوع رو تموم کردم. دیروز یه شعر نوشتم نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 90 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 11:57